اشتباهات بی پایان من



اقا اون کاری که میخواستم بکنم نشد 

یعنی سعیمو کردم ولی نشد

وقتی فهمیدم‌نمیشه تو خیابون بغض داشت

خفه م میکرد دیدم هیچ جانمیشه گریه کرد رفتم نشستم بالای

سر یه قبر تو امامزاده تا تونستنم گریه کردم.

بعد یه ساعت گریه با چشمای پف کرده بلند شدم و 

دوباره شدم شادی که انگار هیچی براش مهم نیست

 


قبلا حقوقمو که میگرفتم

با سونیا میرفتیم شهریار و کل خیابونا و مغازه هارو

میگشتیم 

قبل تر ازاونم با مامان اینکارارو میکردیم

انگار من عادت کرده بودم که تنهایی خرید نرم

تنهایی پیتزا نخورم

روزگار کاری کرد که من مجبور شدم یاد بگیرم 

که تنهایی برم کل شهریار و بگردم وخرید کنم 

یاد گرفتم وقتی تنهایی از جلوی پیتزا فروشی مورد علاقم رد شدم

به خودم نگم نه بزار دفعه بعد سونیارم بیار 

انگار خودم واسه خودم این قانونو گذاشته بودم که حق

ندارم تنهایی از چیزی لذت ببرم.

من 

یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم .

یاد گرفتم فقط به خودم تکیه کنم .

 


اقا سلام علیکوم دارم

سعی میکنم یه کم بیشتر واسه وبلاگم وقت بزارم

چند روز پیش داشتم ارشیومو میخوندم و دیدم که

من قبل از اینکه سرکار برم چقد بیشتر تو وبلاگم بودم

و الان گاهی چندماه میشه و وقت نمیکنم

به وبم سربزنم خلاصه که میخوام به روزای اوج برگردم :)

اقا نگم براتون که این چند روز داشتم میمردم!

10 روز پیش از خواب بیدار شدم ودیدم یه چشمم

باد کرده کلا چشمم انداز عدس شده بود پلکم خیلی باد داشت

انگار که زنبور نیش زده باشه ولی خب جای گزیدگی هم نبود

تا شب با شامپو بچه شستمش یه کم بهتر شد و

دوروز بعدم کلا خوب شد چند روز بعد اون یکی چشمم

درد میکرد ولی ظاهرش طبیعی بود فرداش اینم باد کرد

ولی بدتر از قبلی هرلحظه هم بد تر میشد قبلی درد نداشت

این دردش امونمو بریده بود من قبلا سابقه ی گل مژه هم نداشتم

په برسه به بیماری چشمی این مدلی اون روزم قرار بود

برم دیدن همکارم که 3 ماه پیش بچه ش به دنیااومده

و واسه کادو زایمانش ابروهاشو تتو کنم چون چندبار

قرار گذاشتیم و کنسل شد اگه اون روزم نمیرفتم ناراحت میشد

خلاصه اقا رفتم و با چشم باد کرده و دردشدید

واسش تتوشو زدم و ازاونجام یه راست رفتم دکتر

من کلا اهل دکتر رفتن نیستم دیگه ببینید

تو چه وضعیتی بودم که خودم رفتم دکتر ,

چندتا قطره و پماد و شامپو.ی مخصوص واسم نوشت

دوروز بعد از استفاده داروهام خوب شدم

اقا هنوز دوروز نشده بود که پریروز سرکار حالم خوب بودا

از بعداز ظهر به بعد یهو یه گلو درد خیلی شدید اومد

سراغم در حدی که اب دهنمم نمیتونستم قورت بدم

بعدشم تب و لرز شدید خلاصه نگم براتون

که مردم و زنده شدم تا کارای اونروزو تموم کردم

دیروز که میخواستم بیام خونه دیگه کلا صدایی

وجود نداشت ونمیتونستم صحبت کنم رفتم پیش

همون دکتر مرکزمون ویزیتم کرد و اومدم خونه

تا دوساعت که نمیتونستم از زیر پتو در بیام بیرون

بعدم بابا رفت داروهامو گرفت و رفتم دوتا پنیسیلین زدم

و داروهامم خوردم الان خیلی بهترم

یعنی تو عمرم اینجوری مریض نشده بودم

از یه طرفم سرکار یه دست گل به اب دادم که امیدوارم

شیفت بعدی حل شده باشه یه پسره س که روانشناسه و

چندماهه اومده مددکار اونجا شده چون هم مددکارای

قبلی مارو خیلی اذیت میکردن من همون اول بسم الله

به یکی از بچه هام یاد دادم به این پسره بگه اقا غلام!

اینقدرم این بچم بامزه س که نگو

یه مدت هی بهش میگفت اقا غلام تا اینکه پسره گفت

نازی من اسمم رضاس بهم بگو رضا نگو غلام

پسره که رفت منم به نازی گفتم نازی میدونی اسم این اقا چیه؟ اسمش غلامرضاست!!!!

اقا حالا نازی بهش میگفت غلامرضا ماهم هی هر هر بهش میخندیدم

تاااااا اینک پسره شروع کرد به تحقیق و تفحص که کیه که داره اینارو به نازی یاد میده!

و تهش رسید به اینجانب!!!!!!

به یکی از بهیارا گفته بود من میدونم کار کیه یا خودش باید بیاد عذر خواهی کنه!

یا واسه سه تا مادریار گزارش رد میکنم!!!

اقا چشمتون روز بد نبینه رفتم گفتم اقای شفاعی

من شناختی رو شما نداشتم نمیدونستم چه جور ادمی هستید

همچین چیزیو یاد نازی دادم ازتون عذر میخوام!

پسره هم گفت از خنده های اولت میدونستم کار توعه!نکن این کارارو!!

خلاصه که به ظاهر ختم بخیر شد همه چی

اقا من جمعه رفتم سرکار همکارم گفت

که اره پسره دیروز شیپور برداشته دستش دادار دودور

که خانم چ که من باشم به بچه ش یاد داده به من بگه غلام!

منم دارم واسش حالا!

اقا پسره یه ساعت بعد اومد بهش گفتم اقای شفاعی

مگه من از شما عذرخواهی نکردم واسه چی داری همه جا پخش میکنی

به گوش مسوول من برسه واسه من خیلی بد میشه

گفت واسه چی واسه من اسم میزاری من به همه گفتم!

گفتم یه گزارش واسم رد کن تموم کن این قضیه رو!

توچشمام زل زد گفت نوووچ نمیکنم!!!

منم همون جوری گفتم هرجور راحتی هررررکاری دووووست داری بکن!

پسره هم یه نگاه بدجنسانه کرد و رفت!

منم به یکی از بهیارا که رو پسره نفوذ داره گفتم قضیه رو

ازش خواستم بره با این غلامرضای بی جنبه حرف بزنه دست از سر کچل من برداره! بهیاره هم باهاش صحبت کرده زنگ زد بهم گفت حل شد قضیه!

حالا باید فردا برم ببینم واکنش پسره چه جوریه!!!

خلاااااصه که اقا نکنید ازاین کارا که اخرش مث من نشید!


اقاااا سلاام علیکووووومheart

اول اینکه ورود استیکرارو به بلاگ تبریک میگم laugh

دوم اقا حالتون چطوره؟؟؟؟اصن دلتون برام تنگ نشده؟؟

نمیگید این‌شادی سه ماه نیست نه یه کامنتی نه چیزی

اصن دیگه بهم سر میزنید؟؟؟

این مدت که نبودم واسم روزای خوبی بود خداروشکر!

یه مدت بود که به تتوی صورت علاقمند شده بودم و هی تحقیق میکردم 

که یه جای خوب برم اموزش ببینم 

بماند که اردیبهشت قرار بود تو دوره شرکت کنم

بهم مرخصی ندادن و انداختم واسه خرداد ماه تو خردادم 

چقققققققدر واسه مرخصی التماس کردم،ولی بلاخره دوره رو رفتم و الانم

خداروشکر دارم تک و توک کارمیکنم ! امروزم دستگاه تتو بدن گرفتم میخوام اونم

اموزش ببینم!

خلاصه که به یکی دیگه از ارزو های بچگی جامه ی عمل پوشوندم!

حالمم خوبه خداروشکر ،میرم سرکار،میام خونه تتو تمرین میکنم و هر روزم داره 

کارم بهتر میشه!ایشالله بتونم یه روزی خودم سالن بزنم

هنوزم سینگلم!!!دیگه مطمعنم ایراد از خودمه،بعداز قضیه ی عارف اصن 

نمیتونم حرفای هیچکسو باور کنم هرکی میخواد بهم نزدیک 

شه رو از خودم دور میکنم احساس میکنم همه دارن دروغ میگنsad

شایان دیروز از بیمارستان مرخص شد واسه بار پنجم بهش ید دادن 

بابا هم خوبه چند وقت پیش یه بلایی سرمون اومد که یاد اوریشم واسم سخته

بابا یه مسافر برده بود ساوه برگشتنی پنج کیلومتر به سمت تهران اومده

بوده که ماشین باطری خالی میکنه میاد پایین که به ماشین نگاه کنه 

حالش بد میشه میوفته کنار ماشین،خب میدونید

که بابا تو نوبت پیوند قلبه و فقط ۲۰ درصد قلبش کار میکنه

خلاصه ۴۰ دقیقه بیهوش افتاده بوده کنار ماشین به هوش که میاد زنگ میزنه

به امبولانس و اتش نشانی مشخصات جاده رو میده

تو همون حالت نیمه هوشیاری

تا امبولانس برسه زنگ میزنه به مامانم میگه من دارم میمیرم 

تو ساوه ام 

منم تازه از سرکار اومده بودم خونه یه ساعت بود خوابیده بودم

شایانم کلاس بود گوشیشم خاموش بود

مامان اومد هراسون منو صدا کرد با اژانس راه افتادیم

سمت ساوه ،هی هم زنگ میزدیم به شماره بابا

تا اینکه امبولانس رسید اونا گوشیو جواب دادن

گفتن داریم میبریمش بیمارستان مدرس ساوه

اقا تا منو مامان بریم دیگه جون به لب شدیم از نگرانی

خلاصه رسیدیم دیدیم بابا تو اورژانسه و حالشم خیلی بده

یه ساعت بعدشم بردنش سی سی یو گفتن اصلا نمیشه

حرکتش داد برد تهران باید امشب بمونه

دیگه ماهم زنگ زدیم شایان ،شایانم به عزیزم و پسرهمون عموم

که تازه فوت کرده خبر داده بود سه تایی اومدن ساوه،دوشب تو خیابون

خوابیدیم تا بابا رو مرخص کردیم بردیم خونه

نگم براتون ازساوه که امکاناتش در حد صفر بود

دوشب خیلی سخت رو گذروندیم ولی خداروشکر که بابا الان خوبه

سرکارمم خوبه همه چی چند شیفت پیش یکی از بچه ها

اژیته شده بود سرشو زد کنار تخت و شد ،دوتا بخیه خورد

سرش نمدونید چقدر استرس کشیدم‌که نکنه 

توبیخی بدن بهم ولی خب خداروشکر هم بچهه حالش الان خوبه

هم اینکه به من توبیخی ندادن!

سونیام همونجوریه ،یه ذره بچه چقدر تاحالا دل منو شکسته

دیگه بیخیالش شدم همه چیوسپردم به خدا

سونیام یه روزی میفهمه با قلب من چیکار ا کرده.

خلاصه ش اقا من خوبم ایشالله همتون خوب باشید

چه یادم باشید و سربزنید بهم چه منو فراموش کرده باشید

بازم ارزو میکنم حال دلتون همیشه خوب باشهheart


یه همکاری دارم که خیلی خانم خوبیه

دوتا دختر داره 

با اینکه خانم ازاد ازم ۱۵سالی بزگتره ولی عین دوتا

دوستیم باهم همش میگیم و میخندیم

اتاقامون رو برو همه و وقتایی که اون خوابه من باید

هم مواظب بچه های اون باشم هم خودم

منم خوابم اون مواظب بچه هامه 

خلاصه که داستانی داریما ادای بچه هامونو در میاریم و سه ساعت 

میخندیم 

یه وقتایی هم من هی غر میزنم اون بهم دلداری میده

چند وقت پیش که درمورد خانواده و مامانم باهاش

حرف زدم گفت رفتار خودت اشتباهه

خودت باعث شدی همه ازت توقع داشته باشن

خودتی که این اجازه رو میدی

یه مدت بهش فکر کردم و دیدم واقعا همینطوره

درسته که شایان مریضه ولی خب اگه پولی هم داشته باشه

خرج ماشینش میکنه یا لباس میخره واسه خودش 

واگه مثلا پولی به مامان بده به عنوان قرض میده 

ومیگه فلان روز باید بدی

ولی من قسطای مامانو میدم و شاید در ماه ۱۰۰ تومن فقط خرج کنم

و در اخر وقتایی که از خستگی اعتراض میکنم همین سونیا

و شایان میگن مگه کار میکنی میدی به ما!!!!

یا تازگیا وقتی میگن بیا برو فلان جا و من میگم من

وقتی خونه م میخوام استراحت کنم شما ها از سختی کار من

هیچی نمیدونید

نمیدونید تو ۲۴ ساعت فقط ۳ ساعت خوابیدن یعنی چی

نمیدونید یه معلول ۷۰ کیلویی رو حموم بردن یعنی چی

نمیدونید روزی ۴ بار عوض کردن پوشک ۱۰ تا بچه ی 

سنگین که بدناشون مثل چوب خشکه و واسه ت دادنشون

باید جون بکنی یعنی چی

نمیدونید وقتی یه بچه ای رو که به جای دهن فقط یه سوراخ

کوچیک رو دهنش هست رو باید ۴۵ دقیقه

سرپا وایسی وغذا بدی.

اخرش میگن یه جوری میگی من خستم انگار کوه کندی

یا تازگیا تا در مورد کارم حرف میزنم

شایان هی میگه انگار مهندسی

شایان خیلی بد دهن شده میره میاد میگه مگه به من میدی 

در صورتی که  همین شایان چندماه پیش به ما ۴ میلیون

ضرر زد و من الان دارم ماهی ۲۵۰ تومن قسط

همین ضرر شایان و میدم

همه ی اینا رو تو دلم ریخته بودم و سکوت میکردم 

تا دیروز

ما یه پولی رو بابت لباس از یه نفر

طلبکاریم و ازمهرماه تاحالا طرف جواب تلفن نمیده

ما خونشو بلدیم ولی تاالان پیگیری نکرده بودیم

من چند روزه دارم سراین موضوع حرص میخورم

و هی زنگ میزنم و اعصابم خورده 

بعداز ظهر داشتیم چای میخوردیم یهو مامان برگشته میگه شایان

برو در خونه فلانی حسابو بگیر مال خودت

همینجوری نگاه کردم فقط

برگشتم گفتم مامان من که ۴ ساله ازت هیچی نخواستم 

ولی از صبح اعصابم خورده سرحساب و کتابای شما

اونوقت میگی شایان بگیر مال خودت؟؟؟؟

همین باعث شد بشینم و همه ی حرفامو بزنم

اخرش بهش برخورد که چرا اعتراض کردم 

و گفت ازاین به بعد نده اصلا نمیخوام

گفتم هرجور راحتی 

هم قسطاتونو میدم هم اخرش ادم بد منم

بهتر که من از اول بد باشم

ازاولم اشتباه کردم جلوی شما کوتاه اومدم و عین مرد 

خانواده جور همه رو کشیدم

اخرشم گفت خوبه حالا ۲ ساله فقط کار میکنی

واسه خودم متاسفم.




اقا سلام علیکوم 

خوبین؟خوشین؟

اقا من خوبم 

۴۸ ساعته بالای سر یه مددجو تو بیمارستان امام خمینی ام

دارم از خستگی میمیرم

گفتم حالا که وقت دارم یه پست بزارم و بگم از روزایی که گذشت

ابان که تلخ گذشت

خیلی تلخ 

چه جوونایی که تو محلمون کشته شدن

چه خفقانی بود

شهریار وضعیت خیلی ترسناک بود 

بیان جای تعریف نیس ولی فقط اینو بگم که 

تو عمرم اینقدر از پلیسا نترسیده بودم

هی بگذریم،میگم که اینجا جای تعریف نیس

اذرم مامان انفولانزا گرفت از همون نوع خطرناکش،یه شب بستری 

بود تو اورژانس بعد میخواستن ببرنش اتاق ایزوله که ما

نذاشتیم و اوردیمش خونه و دوبار دیگه هم بردیمش پیش دکتر

۱۰ روز طول کشید تا سر پا شد ،خیلی وزن کم کرد تو اون ۱۰ روز

شب اخر بلند شد بره حموم منم تو اتاقم بودم

یهو سونیا اومد صدام کرد ابجی زودباش بیا مامان

کارت داره رفتم پایین دیدم سینه مامان کج شده هی گفت 

دست بزن ببین انگار یه چیزی تو سینمه اقا من دست زدم دیدم اره 

یه چیزی احساس میشه الکی گفتم نه باباا لاغر شدی اینجوری 

احساس میکنی 

مامان رفت حموم من گفتم بابا واقعا یه چیزی حس کردم تو سینه 

اصن برامده شده ،گفت صبح حتما برید ماموگرافی بدید

اخه مادر بزرگمم دور از جون مامانم به خاطر سرطان سینه فوت کرده

صبح زود بردیمش بیمارستان و تو ۴ بعداز ظهر

نشستیم و ماموگرافی رو انجام داد قرار شد یه هفته

دیگه جوابشو بدن بعد اگه لازم شد سونو بنویسن

اقا تو راه بودیم که برگردیم از بیمارستان زنگ زدن

گفتن دکتر گفته فردا حتما ساعت ۱۰ اینجا باش‌باید سونو

بدی!دیگه حال مارو تصور کنید اینقدر ترسیدیم که 

ولی من جلو مامان نشون نمیدادم

فرداش تا سونو بدیم و جواب و بدن و بگن سه توده ی 

خوش خیمه من هزار بار مردم و زنده شدم وقتی 

جواب و گرفتم بغضی که از صبح به زور قورتش داده 

بودم ترکید و زدم زیر گریه

مامان هی میگفت مگه نمیگی گفتن چیز بدی نیس

واسه چی گریه میکنی

بعداز کلی گریه پاشدیم اومدیم خونه الانم دنبال 

یه دکتر خوب میگردم که مامان و ببرم پیشش واسه 

درمان همین توده

خودمم خوبم 

یه خواستگار دارم که اصلا یادم نیس پارسال درموردش نوشتم

یانه ولی همکارمه پارسال ازم خواستگاری کرد و

من گفتم نه دوباره امسال پیشنهادشو تکرار کرده

یه نکته ی مثبتش اینه که اونم یه نامزدی ناموفق داشته 

و فهمیدن همین موضوع باعث شد که من دارم بهش فکر

میکنم

و منفی ترین نکته ای که داره اینه که همسنیم و اون 

فقط ۶ ماه ازم بزرگتره

که این خلاف نظرمن واسه ازدواجه

من ترجیح میدم طرف مقابلم حداقل ۶ سال بزرگتر باشه

حالا فعلا در مرحله ی اشنایی هستیم 

قراره فردا مادرش زنگ بزنه با مامانم صحبت کنه 

واسه اشنایی زیر نظر خانواده ها 

از یه طرف از شرایطم الان راضیم و از مجردیم واقعا دارم

لذت میبرم ،هرکلاسی بخوام میرم ،هرکاری هم

دوست دارم بی دغدغه انجام میدم ولی از طرف دیگه 

سونیا به سن ازدواج رسیده و مامان کاملا اشتباه

ومتعصبانه میگه تا تو ازدواج نکنی نمیزارم سونیا

ازدواج کنه 

این احساس تومن به وجود اورده که باید زودتر ازدواج

کنم تا سونیا هم موقعیتاشو ازدست نده

حالا این پسره زیادم بد نیس ولی هنوز زوده واسه تصمیم گرفتن

حالا نتیجه هرچی شد شمارم در جریان میزارم

پ.ن:امروز یهو یاد عارف افتادم

من عاشق عارف نبودم ولی رفتنش اونم اونجوری با 

دروغ منو خیلی تحقیر کرد ☹

با پیج فیکم اینستا فالوش کردم تو انگلیس

داره خوش میگذرونه☹


اقاسلام علیکوم

گفتم میام ونتیجه ی داستان خواستگاری رو

براتون مینویسم!

قرار بود خانوادهی محمدخان پنجشنبه شب

همگی جمع شن خونشون و درمورد خواستگاری و

بقیه مسایل مربوط به ایشون صحبت کنن!

نگو اقا محمد که خووودشم یه نامزدی سابق داشته

درمورد نامزدی نافرجام سابق من صحبت

میکنه و با مخالفت شدید برادرا,زن برادرا و خواهرش

رو به رو میشه!indecision

خلاصه باهم بحث میکنن و مراسم بلاتکلیف تموم میشه!

جالب اینجاست که این موضوع رو برای من خیلی

بد میدونن ولی برای پسر خودشون

رو اتفاق مهمی نمیدونن!

وقتی پیام داد و این موضوع رو تعریف کرد

باهم بحثمون شد و گفتم از نظر من این قضیه

منتفیه!

ایشونم خیلی جالبه که میگن به جای توپیدن به من باید

به فکرچاره باشیم!

اخه من چه فکری باید بکنم واسه بی فرهنگی ادما؟

اینکه چون من دخترم نامزدی گذشته م خیلی مهمه

و چون اون پسره نباید مهم باشه رو من باید چه چاره ای براش

پیداکنم؟

اوووف متنفرم ازاینکه هرجا قدم میزارم مثل یه

گاو پیشونی سفید باهام رفتار میکننsad


سلام

امروز دومین روزیه که منو جابه جا کردن

سرکار من و از بخش بچه های ایزوله به بخش

بزرگسالان فرستادن

کارم خیلی سخت تر و بیشتر شده

1 اسفند اولین شیفتم بود

کلمه افتضاح واسه اون روز کمه یه چیزی بیشتر از افتضاح بود

بزارید بیشتر توضیح بدم تا متوجه شید منظورم از

افتضاح و سخت چیه!

من اونجا وسط کار شدم یعنی

من یه بخش دارم با 16 تا مددجو که همشون ی بالای

30 سال هستن سرپا و عصبی

جدا از این بخشی که دارم مسوول بردن نامه های اداری به

بخشای مختلف مرکز گرفتن جیره ی خوراکی بچه های بخش های

دیگه و بخش خودم نظافت بخش پرستاری و اتاق

مسوول اوردن دم به دقیقه چای برای مسوول

گرفتن ناهار و شام و صبحانه ی بخش خودم و بخش های

اطراف از اشپزخونه مرکزی و پخش سهمیه ی بخش ها

و در اخر شستن اون قابلمه هایی که توشون برای 160 نفر غذا

گرفتم

جدا از این کارا حموم دادن و نظافت بچه های بخش خودم و

اتو زدن لباساشون هم هست!

و من باید همه ی این کارا رو انجام بدم تنهایی!

کارا به کنار چون ادم بلاخره عادت میکنه

ولی یی که اونجان همه دیوونه و عصبی ن هیچ جوره

حریفشون نمیشم

بهم حمله میکنن فحش میدن و من حتی نباید جواب

بدم چون باعث میشه بدتر عصبی شن و به

خودشون اسیب بزنن!

تازه من تو بخش تنهام و شبا خیلی میترسم

و بایدم سرکشیک که میشه از ساعت 2 شب تا 5 صبح

بین دوتا بخش خودم و بخش بغلی در رفت وامد باشم

که بازم تو محوطه ی تاریک نصفه شب واسم خیلی ترسناکه.

نمیدونم خدا چرا داره اینکارو بامن میکنه

من دیگه توانایی این همه دغدغه و استرس رو ندارم

امروز شیفتم بود ومن رفتم دکتر و یه استعلاجی گرفتم ونرفتم

سرکار

من واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم یه کاری میکنم

اخراجم کنن

اگه هم اخراج نکنن خودم دیگه نمیرم

واسم دعا کنید بتونم یه تصمیم درست بگیرم

وراه درست و انتخاب کنم

 

 


اینقدر فکرم درگیره که حد نداره 

اولین بار تو تاریخ۶ ساله ی وبلاگ نویسیم

تو فاصله ۴ ساعت ۳ تا پست میزارم!!!

بچه ها شاید خیلیا بتونن تو خونه خودشون رو قرنطینه کنن

ولی کار ما ازاون کاراست که نمیشه تعطیلش کرد،و من فردا 

شیفتم!

پس اگه یه وقت اومدید دیدید این پیج ۱ ساله که فعالیت نداره بدونید

کرونا گرفتم مردم!!!!!

میگم یک سال چون امکان داره یهو چند ماه سرم شلوغ شه و نتونم 

بیام ولی یک  سال محاله که به وبم سر نزنم!

 


تو این ۷ روزی که خونه بودم فقط خوابیدم 

اونوقت یکی نیس به من بگه دختر تو عقل نداری؟

چرا تمیز کردن اتاقتو میزاری واسه روز هشتم و یه روز 

قبل از سرکار رفتنت؟؟؟

بعد اونوقت یکی دیگه نیس بگه وقتی تو اتاق تیت

چند تا سی دی پیدا میکنی که هیچی روش ننوشته چرا میزاریش

تو لپ تاپ که عکسای سیزده بدر ۹۲ باشه

و قیافه نامزد سابقتو تو اون عکسا ببینی و از فرط

اعصاب خوردی همون جا وسط وسایلا با سر درد بخوابی؟

یکی نباید اینارو به من بگه؟؟؟؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آنتراکت همیار فایل Emamzaman سيمرغ -آميزه اي از شعر وادب روزنوشته های یک کدبانو نجوم اسلامی کیارش عباس زاده سیت پوش راه هایی برای شادتر زیستن زورنا